مسابقه داستان کوتاه
Henri Cartier-Bresson عکس از
دختر روی پلهها
فاطمه اسدي
مدام تکرار میشود. هر شب هرشب. همین که تن خستهام دست از تکرار هر روز «ستاره طاهری» بودن بکشد. بیدفاع روی تخت. با چشمان بسته و رها از همه تعلقات این دختر سی ساله و پنجاه و هفت کیلویی.
دوباره دختر بچه بالای پلهها پیدا میشود. بالای پلههای پیچ در پیچی ایستاده. پلهها همگی سنگی و تیز و عبوساند. پشت در خانهای ایستاده که نمیشناسد. همه وجودش ضرب تک هجایی قلبش را میکوبد. میداند که اتفاقی در حال رخ دادن است. دهانش نیمه باز از نفسهای کوتاه و ممتدش خشک شده. دستها را بلند میکند. بغلم میخواهد. بغل مردی که پایین پلهها روی دوچرخه خود سوار میشود. سرش پایین است و به دختر نگاه نمیکند. عجله دارد. محکم رکاب میزند و از پیچ کوچه ناپدید میشود.
دخترک تمام لپش را باد کرده. میخواهد صدایش بزند: «ب...ا...» صدایش نیست. لال شده. بویی داخل مشاش گیر افتاده. بوی شیرینی تازهای که از پشت در خانه میآید. دلش بهم میخورد. دو دستی به میلههای فلزی میچسبد. پاهای کوچکش را آرام و با دقت به پله پایینی میرساند. میخواهد عجله کند اما نمیشود. از پلههای بلند میترسد. پاهایش کوچک است. اولین پله را به سختی اما به سلامت پایین میرود. بوی زنگزدگی میلهها با بوی شیرینی پشت در، درهم میپیچد و عصارهای میشود تلخ و گس. همان بویی که وقتی مامان فراموش کرد دنبالم بیاید، در اتاق سرایداری مدرسه پیچیده بود. همانی خط بویی پشت سر وانت اسباب و اثاثیه اولین دوست کودکیام که از همسایگی ما رفتند. همان بویی که تمام چمدان سام میداد. تمام فرودگاه میداد. میخواهد سر بلند کند و به کوچه نگاه کند. میترسد. اگر واقعا پدرش رفته باشد چه؟ نه. باور نمیکند. بغضش را قورت میدهد. بابا حتما سر کوچه ایستاده است.
پلهی دومی، سومی.
مامان دست روی موهای لختش میکشد و به عادت همیشگی مدام پوست لبهای کوچکش را میکند. برایش دیوِ پلهها بیمعناست. دوست ندارد ادامه بدهم. حرف را عوض میکند: «بزار برات از کلوچههایی که دیشب درست کردم بیارم.»
پلهی چهارمی، پنجمی.
«فقط یه خوابه... چرا اینقدر برات مهمه؟» نسترن در حالی که شیک شکلاتش را با نی هورت میکشد این را میگوید.
برایم مهم نیست. برایم هیچ چیز مهم نیست؛ اما دخترک روی پلهها برایش مهم است. میخواهد پلهها تمام شود. میخواهد پدرش نرفته باشد. میخواهد همه اینها یک بازی کودکانه باشد و بابا از ته کوچه برگردد و او را دوباره ترک دوچرخه کند. دستش را دور کمر او حلقه کند و مراقبش باشد.
پلهی ششم، هفتم.
بابا فندکش را مدام باز و بسته میکند. چیزی نمیگوید. نگاه هم نمیکند. انگار هیچ چیز مهمتر از برنده شدن تیم محبوبش نیست. دوباره میپرسم. شانه بالا میاندازد. به سیگارش پک میزند و بدون آن که نگاه از تلویزیون بگیرد میگوید: «من هیچ وقت، دوچرخه نداشتم، اصلا دوچرخه سواری بلد نیستم.»
پلهی نهم، دهم.
روانکاو میگوید: «شاید واقعا فقط یک خوابه. شاید یک دلیلی داره این خوابا. تو از این که ترک بشی میترسی؟» مطمئنم از ترک شدن نمیترسم. به همه آنهایی که مرا ترک کردند حق میدهم. اگر میتوانستم، خودم هم خودم را ترک میکردم. یک بلیت بدون برگشت برای دور شدن از خودم؛ کاش کسی مرا از دست خودم نجات دهد. کاش در تنی دیگر، در ذهنی دیگر بودم. کاش میشد تمام قد از ستاره طاهری بودن استعفا بدهم. ولی میدانم آن دختر روی پلهها میترسد. میترسد و مدام از پلهها پایین میرود؛ آرام و با ترس پایین میرود. سرش را بلند نمیکند تا جای خالی پدرش را ببیند و باور کند که ترکش کرده.
به آینه قدی نگاه میکنم. به موهای فر و مجعدم که هرگز زیر روسری بند و سر به زیر نمیشوند. به چشمهای سیاه و بادامیام. به لبهای بزرگ و افتادهام که طرح یک لبخند کج دارد. به زخم عمیق پیشانیام. مثل نشانی که انگار من را از مادر و پدر و همه آدمهای اطرافم جدا میکند.
دختر روی پلهها فقط تا ده بلد است بشمارد. نمیداند عدد بعدی چیست. انگار حتی نمیدانسته اعداد بیشتر از ده هستند... میترسد. از این حجم از بزرگی اعداد. از تمام نشدن پلهها میترسد. اگر پلهها هرگز تمام نشوند چه؟ بابا منتظرم میماند؟ انگار پلهها تا ابدیت ادامه دارند. انگار به یکباره تمام دنیا از او و دانستههایش بزرگتر میشود. همه چیز تاریک میشود. دستهایش از میلهها جدا میشود...
از خواب میپرم. میدانم این آخر ماجرای دختر روی پلهها نیست. فردا شب دوباره آن بالاست و پلهها تمامی ندارند.